تاریخ انقلاب | روایت ژنرال هایزر از واپیسن روز مأموریت خود در تهران
روایت هایزر از آخرین روز حضور خود در ایران نکات قابل تأملی را از وضعیت سران رژیم پهلوی، محاسبات امریکاییها نسبت به اوضاع ایران آشکار میکند.
به گزارش خبرگزاری رسا، ژنرال رابرت هایزر امریکایی که در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی، برای اجرای طرح کودتا و به شکست کشاندن نهضت اسلامی مردم به ایران آمده بود، در ۱۴ بهمن ۱۳۵۷ با ناکامماندن طرحهای کاخ سفید، از کشور گریخت.
روایت هایزر از آخرین روز حضور خود در ایران نکات قابل تأملی را از وضعیت سران رژیم پهلوی، محاسبات امریکاییها نسبت به اوضاع ایران و نگرانی نسبت به سرنوشت منافع خود آشکار میکند.
هایزر در کتاب خاطرات خود که با عنوان «مأموریت به تهران» توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی ترجمه و منتشر شده است، آخرین روز حضور خود در ایران در ۱۴ بهمن ۱۳۵۷ را اینگونه روایت میکند: «موقع صرف صبحانه موضوع مکالمهام را با سولیوان در میان گذاشتم. سپس وی گزارشی از آسوشیتدپرس به من داد که در آن آمده بود [امام]خمینی دیروز از خانهاش خارج شدهاست که این خبر برای هر دوی ما تازگی داشت. او به حیاط یک مدرسه رفته و با گروه کوچکی ملاقات خصوصی داشتهاست. این اولین روزی بود که وی در بازگشت به ایران وقت خود را صرف عبادت و استراحت کرده بود. او خطاب به جمع گفته بود هدفش استقرار جمهوری اسلامی بهجای دولت ۲۸ روزه بختیار است. آنها هم شعار دادهبودند: «مرگ بر کارتر» و «مرگ بر هایزر».»
جمله بهیادماندنی امام خمینی از نظر هایزر امریکایی
هایزر که گزارشهای روزنامهها را درباره مواضع امام به دقت بررسی میکرد در این باره میگوید: «در دفتر، روزنامههای محلی را مرور کردم. یکی از آنها بهدرستی گزارش داده بود: «[امام]خمینی مخالفت مستقیم را آغاز کردهاست، اما نه اعلام جمهوری کرده و نه اعضای شورا را معرفی کردهاست». زیر آن با خط سیاه این جمله به یادماندنی نوشته شده بود: «من توی دهن این دولت میزنم». گزارش کاملی از حوادث دیروز بههمراه تصویری دراماتیک از بهشت زهرا، که تلاش میکردند آیتالله را در آن دریای عظیم تودهها سوار هلیکوپتر کنند، منتشر شده بود.»
ذلت سران ارتش پهلوی مقابل هایزر
هایزر در بخش دیگری از خاطرات روز ۱۴ بهمن با اشاره به دستور آمرانه خود به سران ارتش پهلوی درباره قرارداد نظامی امریکا و رژیم پهلوی مینویسد: «به ژنرال قرهباغی توپیدم که یادداشتِ تفاهم مربوط به فروش نظامی خارجی را امضا کند. گفتم: ما با کنگره خودمان مشکلاتی داریم و هیچ تعهدی در میان نیست؛ زیرا آن فقط یک یادداشت تفاهم است. مجبور بودیم تعهدات وزارت دفاع در قبال کنگره را با امضای رسمی انجام دهیم. ما درک میکردیم که اگر دولت بختیار سقوط کند، اعتبار سند هم ممکن است از بین برود. قبلاً قرهباغی تمایل چندانی نشان نمیداد، اما اینبار تقریباً حرفهای مرا بهعنوان یک دستور تلقی کرد. نگاهی به ژنرال طوفانیان انداخت و با لحنی تند به او گفت این کار را انجام دهد. بعد به فارسی با هم جرّ و بحث کردند. سپس بهطرف من برگشت و گفت که این کار انجام خواهد شد...»
آخرین تماس با کاخ سفید و گزینههای امریکا
در آخرین ساعات حضور در ایران، هایزر گزارشی از آخرین وضعیت به سران کاخ سفید میدهد. او درباره مکالمات خود با ژنرال براون و بررسی نحوه اجرای گزینههای امریکا میگوید: «[بروان]میخواست بداند آیا گروه هنوز فکر میکند اقدام نظامی گزینهای ممکن است. گفتم: مشتاقاند تا جاییکه امکان دارد پشت سر بختیار بایستند و بهخوبی میدانند که اگر اوضاع خراب شود تنها راه تضمین حمایت از دولت قانونی، مداخله نظامی خواهد بود. اما نگرانیام را در مورد ژنرال قرهباغی و دریادار حبیباللهی ابراز کردم... گفتم امید اصلی ما ایجاد اختلاف و دودستگی در میان اپوزیسیون و پیشرفت ملموس در زمینه کنترل اقتصاد است. توضیح دادم که چگونه آنها را به در دست گرفتن اداره گمرک و حرکت بهسوی کنترل کامل آن ترغیب کردهام. اگر آقای بختیار بتواند با شکست بنبست واردات مواد غذایی امتیازی کسب کند، تأثیر زیادی بر جای خواهد گذاشت.
براون میخواست درباره روحیه تیم نظامی ما در ایران بداند. گفتم: آنها هم مثل من نسبت به [امام]خمینی و دیدگاه ضدآمریکایی خطرناک او نگراناند، اما همه بهسختی کار میکنند و از لحاظ روحیه هیچ مشکلی وجود ندارد. گفتم: قرهباغی و طوفانیان را به خاطر یادداشت تفاهم بهشدت تحت فشار قرار دادهام و فکر میکنم امضا خواهد شد.
فرار با جلیقه ضد گلوله!
هایزر ضمن آخرین تماس با ربیعی، برای فرار شبانه آماده میشود. وی در این رابطه مینویسد: «بهطرف اقامتگاه رفتم، کیفم را بستم و با نیروهای ستاد خداحافظی کردم... وقتی عازم ستاد مشترک شدیم باران نمنم میبارید و هوا کم کم تاریک میشد. مأموران امنیتی من اصرار داشتند که تا رسیدن به هواپیمای سیـ ۱۳۰ سه نفر در هلیکوپتر از من محافظت کنند و یک نفر هم تا اشتوتگارت در کنار من بماند.
با ورود به محوطه ستاد، متوجه شدیم که خدمه و هلیکوپتر آماده پروازند؛ بنابراین چمدانم را داخل هلیکوپتر گذاشتم و با بقیه نیروهای امنیتی و ژنرال گاست خداحافظی کردم. وداع بسیار سختی بود. ما از نزدیک با هم کار کردهبودیم و پیوندی بینمان برقرار شدهبود که فقط زمانی ایجاد میشود که دو نفر برای بقا بههم نیاز داشتهباشند. سوار هلیکوپتر شدم و در هوایی تاریک و نمناک پرواز کردیم. تا پانصد فوتی بالا رفتیم و بهطرف مهرآباد حرکت کردیم.
وقتی رسیدیم هوا تقریباً تاریک شدهبود. در آنجا مورد استقبال فرمانده پایگاه هوایی و دیگر نظامیان ایرانی قرار گرفتم. در هوایی تاریک و نمناک با پای پیاده از کنار هواپیماهای پارک شده عبور کردیم تا به هواپیمای سی ـ ۱۳۰ برسیم... تا رسیدیم با محافظان بالا رفتیم و وارد کابین خلبان شدیم. یکی از افراد پرسید: آیا با وجود تاریکی هوا باید پرواز کنیم؛ زیرا مدتی بود که پرواز شبانه در ایران ممنوع شدهبود. گفتم: در هر صورت میرویم.
مطمئن بودم که خدمه یا هواپیما را به مخاطره نخواهم انداخت. ژنرال ربیعی از نقشه رفتن ما اطلاع داشت و کنترل نیروی هوایی در اختیار او بود؛ بنابراین تنها احتمالی که وجود داشت این بود که گروهی از خلبانانِ وابسته به اپوزیسیون در نیروی هوایی بخواهند جلوی ما را بگیرند و مرا نابود کنند. همچنین ممکن بود از طرف واحدهای ضدهوایی بهطرف ما موشک شلیک کنند. این افکار بهسرعت از ذهنم گذشت، اما تصمیم گرفتم این احتمالات را کنار بگذارم. تنها وسیله دفاعیای که برای پرواز نیاز داشتیم در اطراف فرودگاه مهرآباد بود و من مطمئن بودم که نیروهای مسلحِ مستقر در منطقه همکاری خوبی خواهند داشت.
همان گونه که از ظاهر ما برمیآمد، خدمه حق داشتند به ما مشکوک شوند. من لباس غیرنظامی داشتم و زیرِ آن یک جلیقه ضدگلوله پوشیده بودم. بالا تنهام خیلی تنومند شدهبود. موی سر محافظانم بلندتر از حد معمول نظامی بود و صورتشان را هم اصلاح نکردهبودند (هدفشان این بود که شناخته نشوند). کاملاً مسلح بودند و جلیقه ضدگلوله به تن داشتند. همیشه از خودم میپرسیدم که خدمهها در اولین نگاه چه فکری کردهاند؟
نگرانی و اضطرابِ زیادی وجود داشت. صداهای خیلی ضعیفی روی بیسیم بود و اعضای خدمه کاملاً آماده بودند که خبری روی بیسیمها بیاید. آنها بهدقت در تاریکی نگاه میکردند تا اگر علایمی از دردسر وجود داشت، ببینند... از مرز ترکیه که عبور کردیم نگرانیها از بین رفت و صدای قهقهه تمام خدمه به هوا برخاست؛ من هم احساس راحتی کردم.» /۹۹۹/ت303/س
روایت هایزر از آخرین روز حضور خود در ایران نکات قابل تأملی را از وضعیت سران رژیم پهلوی، محاسبات امریکاییها نسبت به اوضاع ایران و نگرانی نسبت به سرنوشت منافع خود آشکار میکند.
هایزر در کتاب خاطرات خود که با عنوان «مأموریت به تهران» توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی ترجمه و منتشر شده است، آخرین روز حضور خود در ایران در ۱۴ بهمن ۱۳۵۷ را اینگونه روایت میکند: «موقع صرف صبحانه موضوع مکالمهام را با سولیوان در میان گذاشتم. سپس وی گزارشی از آسوشیتدپرس به من داد که در آن آمده بود [امام]خمینی دیروز از خانهاش خارج شدهاست که این خبر برای هر دوی ما تازگی داشت. او به حیاط یک مدرسه رفته و با گروه کوچکی ملاقات خصوصی داشتهاست. این اولین روزی بود که وی در بازگشت به ایران وقت خود را صرف عبادت و استراحت کرده بود. او خطاب به جمع گفته بود هدفش استقرار جمهوری اسلامی بهجای دولت ۲۸ روزه بختیار است. آنها هم شعار دادهبودند: «مرگ بر کارتر» و «مرگ بر هایزر».»
جمله بهیادماندنی امام خمینی از نظر هایزر امریکایی
هایزر که گزارشهای روزنامهها را درباره مواضع امام به دقت بررسی میکرد در این باره میگوید: «در دفتر، روزنامههای محلی را مرور کردم. یکی از آنها بهدرستی گزارش داده بود: «[امام]خمینی مخالفت مستقیم را آغاز کردهاست، اما نه اعلام جمهوری کرده و نه اعضای شورا را معرفی کردهاست». زیر آن با خط سیاه این جمله به یادماندنی نوشته شده بود: «من توی دهن این دولت میزنم». گزارش کاملی از حوادث دیروز بههمراه تصویری دراماتیک از بهشت زهرا، که تلاش میکردند آیتالله را در آن دریای عظیم تودهها سوار هلیکوپتر کنند، منتشر شده بود.»
ذلت سران ارتش پهلوی مقابل هایزر
هایزر در بخش دیگری از خاطرات روز ۱۴ بهمن با اشاره به دستور آمرانه خود به سران ارتش پهلوی درباره قرارداد نظامی امریکا و رژیم پهلوی مینویسد: «به ژنرال قرهباغی توپیدم که یادداشتِ تفاهم مربوط به فروش نظامی خارجی را امضا کند. گفتم: ما با کنگره خودمان مشکلاتی داریم و هیچ تعهدی در میان نیست؛ زیرا آن فقط یک یادداشت تفاهم است. مجبور بودیم تعهدات وزارت دفاع در قبال کنگره را با امضای رسمی انجام دهیم. ما درک میکردیم که اگر دولت بختیار سقوط کند، اعتبار سند هم ممکن است از بین برود. قبلاً قرهباغی تمایل چندانی نشان نمیداد، اما اینبار تقریباً حرفهای مرا بهعنوان یک دستور تلقی کرد. نگاهی به ژنرال طوفانیان انداخت و با لحنی تند به او گفت این کار را انجام دهد. بعد به فارسی با هم جرّ و بحث کردند. سپس بهطرف من برگشت و گفت که این کار انجام خواهد شد...»
آخرین تماس با کاخ سفید و گزینههای امریکا
در آخرین ساعات حضور در ایران، هایزر گزارشی از آخرین وضعیت به سران کاخ سفید میدهد. او درباره مکالمات خود با ژنرال براون و بررسی نحوه اجرای گزینههای امریکا میگوید: «[بروان]میخواست بداند آیا گروه هنوز فکر میکند اقدام نظامی گزینهای ممکن است. گفتم: مشتاقاند تا جاییکه امکان دارد پشت سر بختیار بایستند و بهخوبی میدانند که اگر اوضاع خراب شود تنها راه تضمین حمایت از دولت قانونی، مداخله نظامی خواهد بود. اما نگرانیام را در مورد ژنرال قرهباغی و دریادار حبیباللهی ابراز کردم... گفتم امید اصلی ما ایجاد اختلاف و دودستگی در میان اپوزیسیون و پیشرفت ملموس در زمینه کنترل اقتصاد است. توضیح دادم که چگونه آنها را به در دست گرفتن اداره گمرک و حرکت بهسوی کنترل کامل آن ترغیب کردهام. اگر آقای بختیار بتواند با شکست بنبست واردات مواد غذایی امتیازی کسب کند، تأثیر زیادی بر جای خواهد گذاشت.
براون میخواست درباره روحیه تیم نظامی ما در ایران بداند. گفتم: آنها هم مثل من نسبت به [امام]خمینی و دیدگاه ضدآمریکایی خطرناک او نگراناند، اما همه بهسختی کار میکنند و از لحاظ روحیه هیچ مشکلی وجود ندارد. گفتم: قرهباغی و طوفانیان را به خاطر یادداشت تفاهم بهشدت تحت فشار قرار دادهام و فکر میکنم امضا خواهد شد.
فرار با جلیقه ضد گلوله!
هایزر ضمن آخرین تماس با ربیعی، برای فرار شبانه آماده میشود. وی در این رابطه مینویسد: «بهطرف اقامتگاه رفتم، کیفم را بستم و با نیروهای ستاد خداحافظی کردم... وقتی عازم ستاد مشترک شدیم باران نمنم میبارید و هوا کم کم تاریک میشد. مأموران امنیتی من اصرار داشتند که تا رسیدن به هواپیمای سیـ ۱۳۰ سه نفر در هلیکوپتر از من محافظت کنند و یک نفر هم تا اشتوتگارت در کنار من بماند.
با ورود به محوطه ستاد، متوجه شدیم که خدمه و هلیکوپتر آماده پروازند؛ بنابراین چمدانم را داخل هلیکوپتر گذاشتم و با بقیه نیروهای امنیتی و ژنرال گاست خداحافظی کردم. وداع بسیار سختی بود. ما از نزدیک با هم کار کردهبودیم و پیوندی بینمان برقرار شدهبود که فقط زمانی ایجاد میشود که دو نفر برای بقا بههم نیاز داشتهباشند. سوار هلیکوپتر شدم و در هوایی تاریک و نمناک پرواز کردیم. تا پانصد فوتی بالا رفتیم و بهطرف مهرآباد حرکت کردیم.
وقتی رسیدیم هوا تقریباً تاریک شدهبود. در آنجا مورد استقبال فرمانده پایگاه هوایی و دیگر نظامیان ایرانی قرار گرفتم. در هوایی تاریک و نمناک با پای پیاده از کنار هواپیماهای پارک شده عبور کردیم تا به هواپیمای سی ـ ۱۳۰ برسیم... تا رسیدیم با محافظان بالا رفتیم و وارد کابین خلبان شدیم. یکی از افراد پرسید: آیا با وجود تاریکی هوا باید پرواز کنیم؛ زیرا مدتی بود که پرواز شبانه در ایران ممنوع شدهبود. گفتم: در هر صورت میرویم.
مطمئن بودم که خدمه یا هواپیما را به مخاطره نخواهم انداخت. ژنرال ربیعی از نقشه رفتن ما اطلاع داشت و کنترل نیروی هوایی در اختیار او بود؛ بنابراین تنها احتمالی که وجود داشت این بود که گروهی از خلبانانِ وابسته به اپوزیسیون در نیروی هوایی بخواهند جلوی ما را بگیرند و مرا نابود کنند. همچنین ممکن بود از طرف واحدهای ضدهوایی بهطرف ما موشک شلیک کنند. این افکار بهسرعت از ذهنم گذشت، اما تصمیم گرفتم این احتمالات را کنار بگذارم. تنها وسیله دفاعیای که برای پرواز نیاز داشتیم در اطراف فرودگاه مهرآباد بود و من مطمئن بودم که نیروهای مسلحِ مستقر در منطقه همکاری خوبی خواهند داشت.
همان گونه که از ظاهر ما برمیآمد، خدمه حق داشتند به ما مشکوک شوند. من لباس غیرنظامی داشتم و زیرِ آن یک جلیقه ضدگلوله پوشیده بودم. بالا تنهام خیلی تنومند شدهبود. موی سر محافظانم بلندتر از حد معمول نظامی بود و صورتشان را هم اصلاح نکردهبودند (هدفشان این بود که شناخته نشوند). کاملاً مسلح بودند و جلیقه ضدگلوله به تن داشتند. همیشه از خودم میپرسیدم که خدمهها در اولین نگاه چه فکری کردهاند؟
نگرانی و اضطرابِ زیادی وجود داشت. صداهای خیلی ضعیفی روی بیسیم بود و اعضای خدمه کاملاً آماده بودند که خبری روی بیسیمها بیاید. آنها بهدقت در تاریکی نگاه میکردند تا اگر علایمی از دردسر وجود داشت، ببینند... از مرز ترکیه که عبور کردیم نگرانیها از بین رفت و صدای قهقهه تمام خدمه به هوا برخاست؛ من هم احساس راحتی کردم.» /۹۹۹/ت303/س
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی
ارسال نظرات